در اولین دوران، در اولین نبرد، وقتی که خورشید از وحشتِ تاریکی گریخته بود و سایهها بلندتر شدند، یک نفر ایستاد. او که در مقبرهاش که نشانِ هشدار راهبان از وحشتی که نباید آزاد شود روی آن حک شده بود، در عذابی بیصدا دفن شده بود. اما در گذرِ اعصار متمادی فراموش شد. یوسف، نامِ روحِ پست و خواری بود که سنگِ مقبره را کنار زد و چکشِ شکستنِ زمینِ بُتنی گذشتهاش را به دستِ صاحبش داد. لغزیدنِ انگشتش روی ماشه، سیارهها را از مدار خارج کرد، آسمانها را برای هفت روز و هفت شب با ابرهای سیاه، پوشاند و خدایان انقراضشان را در جام شرابشان دیدند. مردی که غیبگویان ایستادن او را روی تپهای از جمجمههای لُردهای سیاه و ارتشِ بدکارشان پیشگویی کرده بودند بیدار شد. روحِ او که توسط ترکشهای مرگِ هلن پارهپاره شده بود، در شعلههای غم و اندوهِ جهنمیاش سوخت، زیرِ حمام آهنِ مذاب جزغاله شد، ریههایش با استنشاقِ گوگرد و رادیواکتیو عفونت کردند و بهشکلی غیرقابلشناسایی سیاه و بدترکیب شد. او که روی زغالهای نیمسوزِ آخرامان قدم گذاشته بود و روحش بهشکلی آلوده شده بود که دروازههای بهشت برای همیشه به روی او بسته شده بودند، سرش را به سمتِ زیرِ زمین برگرداند و مسیرِ زجر و عذابِ ابدی رسیدن به قلهی سرزمینِ مردگان را انتخاب کرد. او هیچچیزی برای سیراب کردنِ تنفرِ گرسنه و حریصانهاش پیدا نکرد و با خونِ جوشانی که در رگهایش جاری بود، در جستجوی انتقام علیه کسانی که با کشتنِ سگش، شیرِ آتشینِ درونش را بیدار کرده بودند، سرزمینِ آنهایی که به او بد کرده بودند را ویران کرد، ارابههایش را واژگون کرد و جنازههایشان را به نظارهی خانههای سوختهشان رها کرد. شعلهی شمعِ صلح خاموش شد و زمانی فرا رسید که مردم دنیا حتی به صلح و آرامشِ بعد از نابودی شهرهای آفتاب تابان با شهابسنگهای دستساز بشریت و دورانِ برخورد اژدهایانِ آهنین به بُرجهای دوقلو هم راضی شده بودند. چرا که این جنگ، پدرِ جنگها بود. او تاجِ جانورانِ شبخیز و پدربزرگِ باستانیاش زئوس را به سر گذاشت و هر کسی که طعمِ تلخِ گلولههایش که صدایی همچون جر خوردنِ پارچهی آسمان با شلاقِ الکتریکی آذرخش را داشت چشیده بود، او را لولوخورخوره نامید. کارخانههای گلولهسازی شبانهروز کار میکردند، کاتاناها از روی دیوارها برداشته شدند، رِد لاستیکِ غرشِ موتورسیکلتها روی سکوتِ کلانشهرها باقی ماند و دولتها، مدادها و کتابها را در فهرستِ سلاحهای ممنوعه قرار دادند. ارادهی او که در مذابِ کوه قیامت آبدیده شده بود، در مسیری که تنها مسافرش بود استوار باقی ماند. چرا که او غارتگرِ زنجیربُریدهای بود که در هر گوشهای از دنیا، از موزهها تا دخمهها، از متروها تا کازابلانکا، در تعقیب پایینِ آوردنِ چکشِ مجازاتش میگشت و بردههای دشمن را با بیرحمی بیگانهای و با ظرافتِ مرغ عشقی در حال آواز خواندن قتلعام میکرد.